نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





شروع عشق من...

در شهر به دنبال کسی میگشتم

ناگهان به جمعیت اندکی از اشنایان رسیدم

انبوه نبودند ولی با معرفت بودند در جمع

چشمم به دختری افتاد که سال ها با ترحم به او نگاه میکردم

دخترک بسیار خجالتی بود ولی برای من و برای دیگران بسیار خنده رو بود

در چشم به هم زدنی دستهایم شروع به لرزیدن کرد

ضربان قلبم سریع تر شد

گونه هایم سرخ شد و توان نشستن نداشتم

با خود گفتم مرا چه میشود؟چرا اینگونه خودرا باختم؟

تا مدتی من با دیدن دختر همین حس را داشتم تا روزی که...

تا روزی که دختری به من گفت چرا با دیدن او رفتارت تغییر میکند

با خجالت به صورتش نگاه کردم و تمام حس خودرا به او گفتم

دخترک با خنده ای بر روی لب گفت دیوانه عاشق شده ای!

با تعجب به او نگاه کردم و گفتم عاشق شده ام؟

گفت بله دیوانه!مگر عاشقی جرم است؟

ان روز گذشت و الان من عاشقی هستم که برای خوابم باید به عکس دخترک نگاه کنم

تمام فکر من شده دخترکی که مرا شیفته خود کرده

و بعد از گذشت حدودا یک سال من دیگر با ترحم به دخترک نگاه نمیکنم

بلکه با تمام وجود و احساسم به او نگاه میکنم

و حالا او با دیده ی ترحم به من نگاه میکند


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 20:44 | |







عشق قبول ناشدنی...

به مدرسه که میروم از سرکوفت های دوستانم خسته میشوم

دوستانی که با تمام کارای خوب و بدشان

بازهم مرا مانند زمانی که از عشق تو

دیوانه نشده بودم دوست دارند

و مرا در تمام مشکلاتم یاری میکنند

میبینی حتی غریبه هاهم مرا تحویل میگیرند ولی

تو حتی نمیخواهی وجود داشتن مرا باور کنی

چه برسد به عشق مرا....

اما من بازهم با تمام وجود دوستت دارم و میدانم

روزی عشق مرا با تمام وجود باور خواهی کرد


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 20:35 | |







دل شکسته من...

دیگر خسته ام

از تو و از ادم هایی که هربار

دلم را میشکنند و بعد از مدتی میگویند

ببخشید ولی ان ها فکر میکنند شکستن دل را با یک

عذرخواهی برطرف میکنند!

اخر مگر چینی شکسته را با نخ به هم وصل میکنند؟

باید ان را بند زد و تنها بند زن دل من کسی نیست جز عشق من


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 20:25 | |







دیوانه ای غریب در شهر اشنایان...

 

مدتی است در این شهر کسی سراغی از من نمیگیرد

نمیدانم من فراموش شده ام

یا اینکه مردم مانند مرا زیاد میبینند

اما هیچکس نمیداند من به خاطر او غرورم را له کردم

و حتی جواب سلامی نشینیدم

و اکنون من بی غرور در میان همه میگردم

و تمام کسانی که مرا میشناسند ان هم با غرور

وقتی مرا میبینند باخود میگویند نگاه کن

این دیوانه کیست؟این ولگرد که مدت هاست شهر را

در زیر پاهای خسته خود طی میکند از کجا امده؟

و دیگر شهر من مانند جهنمی شده که در ان میسوزم

 


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 20:12 | |







زمان....



 

زمـآن هیـج دردی را دوآ نکــرد..

 

این مَن بودَم

 

که به مــرور زمـآن عـآدت کردم..

 

و بـآ این هـَمه،

 

چهـ اجبـآر سخـتی اســت،خــَنده...

 

و بـآور کنیــد که مـَن خوشحـالــَم!


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 20:8 | |







ی اتفاق جالب واسه من....

بچه ها بعداز حدود3ماه

(خیلی زیاده مگه نه)

تک عشق دنیای من

دیشب جواب چندتا از سوالامو داد

اصلا به طور عجیبی حال کردم

(بلانسبت خر کیف شدما)

دعا کنید که بازم از این اتفاقات بیفته

هه هه هه هه هه


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 13:24 | |







نامه عاشقانه

سر آغاز نامه عاشقانه با نام یارم می نویسم صادقانه.
از عشق می نویسم از صفایش ، از محبت می نویسم از وفایش ، از دلش می نویسم ، از نگاهش.
در همان لحظه اول که تو را دیدم عاشقت شدم، عاشق آن چهره ماهت شدم ، عاشق آن قلب تنهایت شدم.
عاشق حرفهای پر مهرت شدم، عاشق چشمهای زیبایت شدم.
در همان لحظه بیادماندنی دلم به دست و پایم افتاده بود که بیایم با تو دردو دل کنم . چیزی در دلم مانده و غوغا به پا کرده که موقع درد و دلهایم به تو خواهم گفت…!
می خواهم بگویم دوستت دارم، عاشقت هستم.
درهمان لحظه اول که تو را دیدم احساسی در دلم داشتم!
احساس می کردم چشمانت به من می گویند بیا باهم باشیم ، از هم بگوییم ، بادل باشیم.
چشمانت به من می گویند بیا و با عشق همسفر باش!
ای هستی ام ، ای یاورم ، ای دلدار زندگی ام زودتر بیا و در قلبم خانه کن. بیا و قلبم را آرام کن. بیا تا دلم خون نشده ، تا گل خونمون همش پرپر نشده! بیا سر قرارمان ، قرار هر روز و هر شبمان.
نامه ام را برایت بر روی بهترین کاغذ زندگی می نویسم با جنس اعلا.
اما نامت را بر روی دیواره سرخ قلبم تا ابد نگه خواهم داشت.


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 13:14 | |







راز یک عشق

قدم می زد درون رویاهایش ، دردو دل می کرد با آرزوهایش ، صحبت می کرد با همزبانش. ساده بود و بی ریا ، خسته از یک فریاد بی صدا!
دوست داشت در یک جا گم شود، جایی که درآن مهر و محبت حس شود.
لابه لای دفتر خاطره هاش ، خاطره ای بود که نمی خواست پرپر شود ، سوخته شود ، واز بین رود . خاطره اش راز بود که نمی خواست فاش شود ، یا از آن دفتر سیاه پاک شود. هم صدایی نداشت تا بگوید فریادش را! بگوید راز دلش را!
همزبانش تنهایی بود ، در نگاهش بارانی بود ، در دلش چه غوغایی بود.
بی بهار به سر می کرد ، با زمستان سفر می کرد. شبها دلهره داشت روزها قهقه داشت. در دلش راز و نیاز بر لبان نسخه ای بود. نسخه ای که نامش غصه بود.
غم با او همسفر شد آرزوهایش همه دربه در شد. عشق را سراسیمه در قلب گرفت.
با عشق همسفر بود ، بی عشق مثل جاده پر خطر بود.
روزها باعشق هم سخن بود ،شبها در آغوش عشق گرم گرم بود.
مدتی گذشت…
در دلش رازی پنهان بود،راز گل و آتش بود. رازش را می خواست فاش کند ، آرزوهایش را سحرخیز کند. یک سخن بر زبان آورد ، هر دو آرزویش بر باد آورد.
در نگاه عشقش بارانی شد، قلبش از عشق خالی شد.
عشقش با کس دیگر همسفر شد ، چون عشق تنهایی سرد سرد شد.
می خواست با عشقها زندگی کند ، می خواست دو رنگ باشد و تحسینش کند.
اما سرنوشت اینچنین نخواست هر دوعشق را از او می خواست ، بعد از آن هیچ کس با او هم سخن نشد ، هیچ عشقی با او همدل و هم صحبت نشد!


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 13:14 | |







راه و رسم عاشقی...

اگر می خواهی عاشق شوی قلب را آماده حرفهای صادقانه کن…
اگر می خواهی عاشق شوی با اراده کامل به عشقت بگو که دوستش داری…
اگر می خواهی این عشقت برای همیشه پایدار بماند دروغ و نیرنگی را از صحنه عاشقی ات پاک کن…
اگر می خواهی به عشقت برسی احساسات را از وجودت دور نگه دار و سعی کن از ته دلت عاشق شوی…
اگر می خواهی عاشق شوی بیا و تا آخر راه عاشق باش…
با صداقت با یکرنگی با یکدلی…
بیا و برای رسیدن به عشقت با سرنوشت مبارزه کن با سختی ها مقابله کن…
اگر می خواهی به عشقت برسی درد و دلهایت را صادقانه به عشقت بگو…
به ظاهر نگو که دوستش داری از تمام وجودت بگو که دوستش داری… نیازی به فریاد نیست از ته دلت بگو عاشقی…
اگر می خواهی عشقت پاک و مقدس بماند بی ریا عاشق شو…
نیازی به ابراز احساسات با کلمه های احساسی نیست…
تنها باید نسبت به عشقت و دوست داشتنت پایدار باشی تا بتوانی به آنچه که می خواهی برسی…
تنها از ته دل عاشق باش…!!!


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 13:13 | |







مسافر بهشتی من...

خدایا این فرشته مهربان کیست که از آسمان برایم هدیه کرده ای؟
این چه گلی است که در هر چهار فصل گل است ؟
این چه ماهی است که در روزها هم در آسمان است و نور میدهد؟
این چه چهره ای است که در آن پر از روشنایی و زیبایی است؟
این چه پروانه ای است که اینقدر رنگارنگ و زیباست؟
این چه ستاره ای است که در بین تمام ستاره ها درخشان تر است؟
خدایا این چه عشقی است که جانم دیوانه او شده؟
چقدر مهربان است مهر و محبت در وجود اوست.
هدیه خداوند برای من از بهشت است ، فرشته ای که مسافر بهشت است.
خدا برایم این مسافر را از بهشت فرستاده تا برای همیشه این مسافردر قلبم بماند.او بهشت را دیده و می داند چقدر زیباست!
خدایا این مسافر کیست که اینقدر قلبش از محبت می تپد و او کیست که اینقدر از چشمانش مروارید می ریزد ، از دستانش گرما احساس می شود ، و از نگاهش عشق خوانده میشود؟
او کیست که آمده در قلبم و غوغا به پا کرده و مرا دیوانه خودش کرده؟
او از سرزمین رویایی آمده سرزمینی که همه آرزوی دیدن آن را دارند.
او از بهشت آمده با کوله باری از امید و آرزو آمده.
با ابرها همسفر بوده ابرهایی که رنگین کمان ریلهای آن بودند.
من افتخار میکنم عاشق فرشته و مسافری از بهشت خداوند شده ام!


[+] نوشته شده توسط محمدرضا در 13:13 | |



صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 12 صفحه بعد